امیرعلی نوراله زاده امیرعلی نوراله زاده، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

امیرعلی پسر بهاری

مروارید پانزدهم

امروز بعد از مدتها تورم لثه پایینت دندون پانزدهم خودشو نشون داد....تیز تیز...و دندون شانزدهمی هم همین روزا در میاد... عاشقتم همه امیدم. یه مدتیه دوست داری فقط بری زیر دوش و صورتتو به آب بزنی و برگردی و دوباره کمرت و باز هم تکرار و تکرار این کار... کلمات جدید زیادی یاد گرفتی.یکیش اینه:آیفون رو برمیداری و میگی کیه؟ که همین امشب بود گفتی و بابا که اومد بابا کلی بغلت کرد و بوسیدت و کیف کرررررررد و قربون صدقه ت رفت.   و اما بخشی ازآثار هنری ..... ساخت انواع ماشین..... و....خرابکاری از نوع پنیرییییی..... ذهن فعالتو قربوننننننن.... و خلقی دیگررررر.....     &n...
20 آذر 1391

دومین محرم

یادش بخیر ... 2 سال پیش محرم من و بابایی و تو که 5 ماه بود توی دل مامانی بودی کربلا بودیم.یاد اون روزها میوفتم و یاد اینکه چقدر بین الحرمین رو با بابا میرفتیم و میومدیم و یاد شب اول محرم که پرچم قرمز گنبد حرمش رو با پرچم مشکی عوض کردن و ما از نزدیک دیدیم و بغضمون گرفت برای مظلومیت اماممون. دوست دارم بازم برم کربلا و این دفعه به زودی با تو خواهیم رفت پسرم . اما امسال هم مثل پارسال با اراده و مصمم برای مولایمان حسین به هیئت و سینه زنی وعزاداری رفتیم. امسال میتونستی با دستای کوچیکت برای امام حسین سینه بزنی و دست بابا رو بگیری و بری از نزدیک دسته عزاداری و طبل و زنجیر زدن رو ببینی. توی مسجد هر وقت بابا میخواست بره طرف مردونه...
6 آذر 1391

20 ماهگی نفسم

                                   پسرم... امیرعلی خوبم...   امروز 20 ماهه شدی و خیلی عاقلتر شدی و همه چیزو میفهمی. خیلی از کلمات رو میگی.قبلا به ماشین میگفتی "ما" اما حالا میگه : " مانین " و داری سعی میکنی کلمات رو کم کم به جمله تبدیل کنی.یکی از اون جمله ها اینه: " بابا بیا " و " بابا بشین " و همینطور هر کسی رو بخوای صدا کنی به همراه اسمش میگی بیا .راستی عمه مریمت رو " عمه مییی " صدا میکنی.به ماندانا هم میگی: اونانا. هنوز عمه لادن و عمه لیلا و عمه ماندانا و خاله مرضیه رو با هم نمیتونی بگی و به پسرعمه ت طاها هم میگی...
6 آذر 1391

این روزها

مي توان در قاب خيس پنجره چك چك آواز باران را شنيد مي توان دلتنگي يك ابر را در بلور قطره ها بر شيشه ديد مي توان لبريز شد از قطره ها مهربان و بي ريا و ساده بود مي توان با واژه هاي تازه تر مثل ابري شعر باران را سرود مي توان در زير باران گام زد لحظه هاي تازه اي آغاز كرد پاك شد در چشمه هاي آسمان زير باران تا خدا پرواز كرد. شکر خدا از این همه قطرات بارون.از این همه بارش و از این همه نعمت.شکر که این هوا خیلی دل انگیزه. این روزها به یاد گرفتن لغات انگلیسی خیلی علاقه نشون میدی.چند تا لغت مامان شهلا باهات تکرار کرد که خوب یاد گرفتی و همش میگی بازم بهم بگو و خوشت میاد.ویدئو های انگلیسی هم همچنان میگ...
24 آبان 1391

بدو کتاب (1)

عزیزم یه سری کتاب برات خریدم که عکساشونو میذارم. انتشارات قدیانی.اینو بابابزرگ برات خریده.شعراش خیلی قشنگه و جذاب برای گروه سنی الف.ب.ج. عکساس بزرگه و خیلی دوسش داری مخصوصا کامیون و اتوبوس و موتورش رو. بقیه در ادامه................ 7 تا کتاب بالا از سری کتابهای بنفشه انتشارات قدیانی هست.   کتابهای فندق نشر افق.   انتشارات مبتکران که برای هر سنی 10 جلد داره و خیلی کاربردیه. ...
14 آبان 1391

یه عالمه تاخیر یه عالمه خبر

  "عید غدیره        مولا علی امیره" اول از همه عید همگیتون مبارک.پسر عزیزم عید تو هم مبارک.تو که هم اسم امام اولمون هستی و واقعا هیچ اسمی به زیبایی اسم "علی" سراغ ندارم.ببخشید که این مدت نتونستم برات بنویسم.تقریبا 1 ماه میشه که کامپیوترمون خرابه و درست نشده و الان هم دارم خونه مامان شهلا برات مینویسم.از دوستای گلمون هم ممنونم که در نبود ما به ما سر میزدن و جویای احوالمون بودن. خبرهای زیادی دارم برات که از آخر شروع میکنم. از دیروز بگم که جشن نامزدی خاله مرضیه بود و خیلی خوش گذشت و باعث شد فامیلها دور هم جمع بشیم و همدیگه رو ببینیم. بقیه در ادامه......... از سه شنبه ای که گذشت و یه قر...
13 آبان 1391

ملاقات بچه های بهاری

سه شنبه هفته گذشته ملاقاتی داشتیم از نوع نی نی سایتی با بچه های بهاری و مامانای مهربونشون منزل هدی جون  و پسر ماهش مبین رفتیم که همیشه برای این برنامه ها اول از همه است.آفرین کیف کردم هدی.دستت درد نکنه دوست خوبم. هم برای بچه ها خوب بود و هم برای ما مامانها.کوچولوها که کلی نای نای کردن و خوشحالی.کلی با اسباب بازیهای مبین بازی کردن و همینطور امیرعلی که کلا همه چیو مال خودش میدونست.تاب بازی کردید و ماشین سواری و خیلی فضای شادی داشت اونجا. بقیه عکسها ادامه مطلب...   ایشون مبین خان که واااای قربون آرامشش بشم. یسنا تپلی که خیلی قشنگ بازی میکرد. باران خانوم نمکی که خیلی مستقل بود و به هر نحوی خودشو سرگرم میک...
13 آبان 1391

داستان واکسن 18 ماهگی

از دیروز بگم که خیلی خسته شدیم و از همه بیشتر امیرعلی درد کشید...   صبح برای واکسن امیرعلی با بابا امیررضا رفتیم مرکز بهداشت.اول قد و وزن شدی که گفتن خوبه. قدت 85 و وزنت با لباس 11/300 بود. بعد رفتیم برای واکسن. فقط از درد سوزن گریه کردی و بلندت که کردم ساکت شدی.سریع رفتیم خونه بابا بزرگ اینا و بهت استامینوفن دادم.تا 3-4 ساعت آروم بودی و با عمه لادن کلی بازی و شیطونی میکردی.1 ساعتی خوابیدی و وقتی بیدار شدی از درد پاهات خیلی گریه و زاری کردی.نمیتونستی پاهاتو تکون بدی تا نیم ساعت همینطور گریه میکردی...تا اینکه عمه ماندانا و طاها و زهرا اومدن و یه کوچولو آروم شدی ولی دوباره درد داشتی و نمیتونستی پاهاتو تکون ب...
10 مهر 1391

18 ماهگی

ماهه شدی امیر علی جان.یعنی بعبارتی باید بگیم یه پسر یک سال و نیمه داریم تو خونمون. این روزها حسابی سرمون گرم بود و تو هم همش شیطونی و بازی میکنی. شنبه هفته قبل عقد دایی محمد بود که توی محضر برگزار شد.دیروز هم عقد خاله مرضیه بود. به هر دو شون تبریک میگم و از صمیم قلب براشون آرزوی خوشبختی میکنم.ان شاالله به پای هم پیر بشن. داری کم کم با زنداییت ارتباط میگیری.یکی از کارهایی که میخوای مثلا با زندایی نرگس ارتباط بگیری اینه که از دور نگاش میکنی و دو چشمی چشمک میزنی.در کل با هرکس که تازه آشنا میشی اینطوری هستی. یکی از عادتات که فکرمو مشغول کرده و نمیدونم چه عکس العملی باید نشون بدم اینه که اسباب بازیهای بچه دیگه رو...
8 مهر 1391