امیرعلی نوراله زاده امیرعلی نوراله زاده، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

امیرعلی پسر بهاری

یه عالمه تاخیر یه عالمه خبر

  "عید غدیره        مولا علی امیره" اول از همه عید همگیتون مبارک.پسر عزیزم عید تو هم مبارک.تو که هم اسم امام اولمون هستی و واقعا هیچ اسمی به زیبایی اسم "علی" سراغ ندارم.ببخشید که این مدت نتونستم برات بنویسم.تقریبا 1 ماه میشه که کامپیوترمون خرابه و درست نشده و الان هم دارم خونه مامان شهلا برات مینویسم.از دوستای گلمون هم ممنونم که در نبود ما به ما سر میزدن و جویای احوالمون بودن. خبرهای زیادی دارم برات که از آخر شروع میکنم. از دیروز بگم که جشن نامزدی خاله مرضیه بود و خیلی خوش گذشت و باعث شد فامیلها دور هم جمع بشیم و همدیگه رو ببینیم. بقیه در ادامه......... از سه شنبه ای که گذشت و یه قر...
13 آبان 1391

ملاقات بچه های بهاری

سه شنبه هفته گذشته ملاقاتی داشتیم از نوع نی نی سایتی با بچه های بهاری و مامانای مهربونشون منزل هدی جون  و پسر ماهش مبین رفتیم که همیشه برای این برنامه ها اول از همه است.آفرین کیف کردم هدی.دستت درد نکنه دوست خوبم. هم برای بچه ها خوب بود و هم برای ما مامانها.کوچولوها که کلی نای نای کردن و خوشحالی.کلی با اسباب بازیهای مبین بازی کردن و همینطور امیرعلی که کلا همه چیو مال خودش میدونست.تاب بازی کردید و ماشین سواری و خیلی فضای شادی داشت اونجا. بقیه عکسها ادامه مطلب...   ایشون مبین خان که واااای قربون آرامشش بشم. یسنا تپلی که خیلی قشنگ بازی میکرد. باران خانوم نمکی که خیلی مستقل بود و به هر نحوی خودشو سرگرم میک...
13 آبان 1391

داستان واکسن 18 ماهگی

از دیروز بگم که خیلی خسته شدیم و از همه بیشتر امیرعلی درد کشید...   صبح برای واکسن امیرعلی با بابا امیررضا رفتیم مرکز بهداشت.اول قد و وزن شدی که گفتن خوبه. قدت 85 و وزنت با لباس 11/300 بود. بعد رفتیم برای واکسن. فقط از درد سوزن گریه کردی و بلندت که کردم ساکت شدی.سریع رفتیم خونه بابا بزرگ اینا و بهت استامینوفن دادم.تا 3-4 ساعت آروم بودی و با عمه لادن کلی بازی و شیطونی میکردی.1 ساعتی خوابیدی و وقتی بیدار شدی از درد پاهات خیلی گریه و زاری کردی.نمیتونستی پاهاتو تکون بدی تا نیم ساعت همینطور گریه میکردی...تا اینکه عمه ماندانا و طاها و زهرا اومدن و یه کوچولو آروم شدی ولی دوباره درد داشتی و نمیتونستی پاهاتو تکون ب...
10 مهر 1391

18 ماهگی

ماهه شدی امیر علی جان.یعنی بعبارتی باید بگیم یه پسر یک سال و نیمه داریم تو خونمون. این روزها حسابی سرمون گرم بود و تو هم همش شیطونی و بازی میکنی. شنبه هفته قبل عقد دایی محمد بود که توی محضر برگزار شد.دیروز هم عقد خاله مرضیه بود. به هر دو شون تبریک میگم و از صمیم قلب براشون آرزوی خوشبختی میکنم.ان شاالله به پای هم پیر بشن. داری کم کم با زنداییت ارتباط میگیری.یکی از کارهایی که میخوای مثلا با زندایی نرگس ارتباط بگیری اینه که از دور نگاش میکنی و دو چشمی چشمک میزنی.در کل با هرکس که تازه آشنا میشی اینطوری هستی. یکی از عادتات که فکرمو مشغول کرده و نمیدونم چه عکس العملی باید نشون بدم اینه که اسباب بازیهای بچه دیگه رو...
8 مهر 1391

شکسپیر

اگه یه روز فرزندی داشته باشم، بیشتر از هر اسباب‌ بازی دیگه‌ ای براش بادکنک می‌خرم.  بازی با بادکنک خیلی چیزا رو به بچه یاد می‌ده. بهش یاد میده که باید بزرگ باشه اما سبک، تا بتونه بالاتر بره.  بهش یاد میده که چیزای دوست داشتنی میتونن توی یه لحظه، حتی بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ مقصری از بین برن، پس نباید زیاد بهشون وابسته بشه .  و مهمتر از همه بهش یاد میده که وقتی چیزی رو دوست داره نباید اونقدر بهش نزدیک بشه و بهش فشار بیاره که راه نفس کشیدنش رو ببنده، چون ممکنه برای همیشه از دستش بده. ...
31 شهريور 1391

25 شهریور

چند روزی میشه حرکاتی که انجام میدی خیلی جدیده و این نشون میده که داری همینطوری بزرگ و بزرگتر میشی.بیشتر باهام حرف میزنی و از خودت کلماتی میسازی که معلوم نیست چی میگی و میخوای در مورد هرچیز برات توضیح بدیم و خودتم بعدش ادای توضیحات ما رو در میاری. دور خودت میچرخی.ادای پریدن در میاری.البته اینا رو خیلی وقته انجام میدی ولی یادم رفته بود بنویسم. دندون دهمی و یازدهمی و دوازدهم هم در اومدن.الان دو تا کرسی بالا و  دو تا هم پایین داری. چند روز پیش با خاله مرضیه رفتیم پارک ارم.هم رفتیم نمایشگاه پاییزه و هم تو کمی اونجا بازی کردی اما با وسیله های اونجا نمیتونستی بازی کنی زیاد.فقط اسب گردون سوار شدی که خیلی خوشت اومد.دوربینم یادم رفت ...
26 شهريور 1391

یک روز خوب

چند روز پیش یکی از دوستای وبلاگیت رو دیدی برای اولین بار اون هم کی... آنیتا جون ...خیلی دوست داشتم ببینمش این دختر فوق العاده زیبا و شیطون و باهوش رو. با هم رفتیم پارک و کلی بازی کردیم.. کلی با همدیگه سرسره بازی کردیم و ذوقیدیم.هم به شما دو تا و هم به ما مامانا خوش گذشت. راستی هر دو شما تقریبا هم سنید و کارهاتون و بازی کردناتون دیدنی بود. خدا شما رو برامون نگه داره...   ...
20 شهريور 1391

17 ماهگی

6 شهریور 17 ماهه شدی عزیزم. جدیدا خیلی بی حوصله شدی و خیلی به من وابسته شدی و از قبل هم بیشتر شیر میخوری حتی شبها.نمیدونم دلیلش چیه. دلیل اینکه اسباب بازیهاتو پرت میکنی رو نمیدونم.موقع غذا که میشه نمیشینی و دورمون اینقدر میچرخی که سرمون گیج میره.یه قاشق میخوری و 10 دور میچرخی... چند روز پیش بردمت خانه بازی یکی از مهدهای اطراف خونه مامان بزرگ.خیلی شلوغ بود و اولش وقتی گذاشتمت که از سرسره سر بخوری و بری با توپای استخر توپش بازی کنی زیر دست و پا داشتی له میشدی و گریه ت گرفت.بعدش کم کم به سر و صدای اونجا عادت کردی و حسابی بازی کردی.   ...
9 شهريور 1391

امیرعلی دوست داشتنی ما

خيلي بزرگ و بامزه شدي و همچنين خيلي كلمه و كارهاي جديد ياد گرفتي . توي اين ماه يه مسافرت دیگه با هم رفتيم كه جاي بابايي خيلي خالي بود . خيلي به من و شما خوش گذشت عزيزم.عکساشو برات میذارم. توی مسافرت همه چيز براي شما جذاب بود و تا اونجا كه تونستي كنجكاوي كردي . هرجا بابابزرگ میرفت میخواستی باهاش بری و همیشه هم دوست داری پشت فرمون روی پای بابابزرگ بشینی.مگه میشه حواستو پرت کرد و تو رو از بفل بابایی گرفت. از صبح كه بيدار ميشي همينجور ميدوي .انگار دنبالت كردن. تمام اسباب بازيهاتو مياري توي هال و ميريزي وسط .سبد اسباب بازي هاتو با زحمت حمل ميكني گاهي هم ميكشي روي فرش بعد برعكسش ميكني و همه چيز رو ميريزي .عاشق اينكار هستي عزيزم...
5 شهريور 1391

نازنیییینم

امروز بالاخره بعد از تقریبا دو سه هفته که سرمون کلی شلوغ بود و اسباب کشی داشتیم اومدیم خونه مامان جون. دندون نهمی هم 2 هفته ست که دراومده.حالا بهتر میتونی غذاها رو بجوی. 23 مرداد چهارمین سالگرد ازدواج من و بابایی بود که امسال یه کیک کوچیک گرفتیم و رفتیم خونه بابا حاجی و عمه ها هم اومدن اونجا.    ...
26 مرداد 1391