امیرعلی نوراله زاده امیرعلی نوراله زاده، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

امیرعلی پسر بهاری

نمایشگاه مادر و نوزاد و کودک

سلام پسرکم. چهارشنبه با خاله مرضیه و بابابزرگ رفتیم نمایشگاه.خیلی خوش گذشت.اولش غریبی کردی و یه کمم گریه کردی...   اما یه کم که گذشت و عروسکا و نی نی ها رو دیدی ذوق کردی... یه قسمت نمایشگاه مربوط به بیمه پاسارگاد بود که ما رو به اونجا کشوند.با توضیحاتی که مسئولش داد تصمیم گرفتم برات یه کار بزرگی انجام بدم عزیز دلم و برات پس انداز ٣٠ ساله باز کنم.از این بابت خیلی خوشحالم.بالاخره بعد از چند ماه پرس و جو برات ثبت نام کردم.باید ماهانه هر مبلغی که بتونم برات پس انداز کنم.  موقع برگشت اونقدر خسته شدی که بغل خاله مرضیه خوابت برد...                &n...
28 شهريور 1390

عزیز مامان

۱۷/۱/۱۳۹۰ ساعت ۵ عصر من به همراه همسرم و امیرعلی و پدر شوهر و مادر شوهرم رفتیم درمانگاه وصال برای ختنه کردن امیرعلی جونمون. الهی فدای پسرم بشم که اونقدر گریه کرد که گریه منم درآورد.امیرعلی و باباش و بابابزرگش داخل اتاق بودن و من و مادرشوهرم هم بیرون اتاق منتظر.ولی صدای پسرمو میشنیدم که دردش میومد.پسر منم کم نذاشتو حسابی تخت رو خرابکاری کرد قربونش برم.نیم ساعت گذشت که اومدن بیرون و گفتن کار ما تموم شد.آقای دکتر هم گفت دیگه فردا میتونین ببرینش خواستگاری... تنها شبی که گریه کرد همون شب اول بود.در کل امیرعلی من خدا رو شکر آرومه فقط کمی دل پیچه داره که امیدوارم با دارویی که دکترش داده بهتر بشه.وقتی گشنشه یا دل پیچه داره فقط توی خواب ناله می ک...
18 شهريور 1390

پایان انتظار شیرین

پسرعزیزمون بالاخره بعد از 9 ماه انتظاری شیرین به دنیای جدیدش قدم گذاشت . امیر علی در تاریخ 6 فروردین 1390 ساعت 19:20 در بیمارستان قائم کرج به دنیا اومد . ...
17 شهريور 1390

بهترین خاطره مامان و بابا

کوچولوی مامان می خوام برات از روزی بگم که بابا امیررضا رفته بود مسافرت و منم خونه عمه مانی رفته بودم.شب اول ماه رمضون بود.هفته قبل هم تازه از زیباکنار برگشته بودیم.فردا صبحش ساعت ۱۰ رفتم آزمایشگاه برای اینکه بدونم مامان شدم یا نه.افطاری هم مامان بزرگ و بابابزرگت پیش من اومده بودن.ساعت ۶ غروب رفتم جواب آزمایشو گرفتم که جواب مثبت بود.اونقدر خوشحال بودم که نمیدونستم باید چکار کنم.سریع زنگ زدم به بابات و خبر بابا شدنشو بهش دادم.نمیدونی دوتامون چقدر خوشحال بودیم چون هردومون عاشق بچه بودیم.همونجا بود که بابات گفت من مطمئنم که پسره مثل اینکه به دلش افتاده بود.رسیدم خونه و خبرشو به مامان بزرگ و بابابزرگت دادم که اونا هم خیلی خیلی خوشحال بودن. &...
17 شهريور 1390

تست غربالگری

ساعت ۱۱ صبح رفتیم درمانگاه تا از امیرعلی برای آزمایش خون بگیرن اولش که خواب بود.تا الان هروقت که آقا بفهمه میریم بیرون سزیع بغل باباش خوابش میگیره.تا خانم دکتر سوزن رو زد کف پای چپش گریه پسرم رفت هوا. ۴ قطره از کف پاش گرفتن ولی اونقدر فشار دادن پاشو که خیلی گریه کرد بچم..  مامان فدات بشم اون اشکاتو نبینم ...
17 شهريور 1390

ماه اول وجود تو

 ماه رجب(تیر۸۹)ماهی بود که تو توی دل مامان شکل گرفتی.قربونت برم که اسمتو با خودت آوردی.با بابابزرگ و مامان بزرگ و خاله ت رفته بودم زیباکنار.اونجا کمی حالت تهوع داشتم ولی فکر نمیکردم که باردارم.تصمیم گرفتم که هفته بعد برم آزمایش بدم. ...
2 ارديبهشت 1390

ماه سوم بارداری

اول شهریور با بابا جونت رفتیم برای سونو.نمیدونی چقدر ذوق کردم وقتی تصویرتو توی مونیتور سونو دیدم.خانم دکتر دست و پای کوچولوتو بهم نشون داد منم از ذوق داشتم میمردم.ضربان قلبت رو هم دیدم.اونجا بود که باورم شد تو توی وجودم هستی عزیزکم.ولی اونقدر دلم سوخت که بابات نتونست تو رو ببینه ولی من براش تعریف کردم که دست و پاهاتو یه کوچولو تکون میدادی.ظهر اون روز هم رفتیم خونه مامان بزرگ و بابابزرگت.اونها که اونقدر خوشحال بودن که حد نداشت چون تو تنها نوه پسریشون هستی دیگه... توی این ماه زیاد حال خوشی نداشتم مخصوصا اوایل صبح که از خواب پامیشدم.بالاخره این ماه هم با همه سختیهاش گذشت. ...
2 ارديبهشت 1390

بند ناف

من ساعت ۳:۳۰ صبح که داشتم پوشک امیرعلی رو عوض میکردم متوجه شدم که بند نافش خشک شده و افتاده که خیلی خوشحال شدم.چون خیلی دلم ریش میشد وقتی میدیدم. آخیش ...پسرم راحت شد.تازه این مرحله اوله که گذشت.چند روز دیگه باید برای ختنه ش بریم.الهی بمیرم برات مامانی ...
31 فروردين 1390

سیزده بدر

امسال بنا بر این بود که خودمون ۳ تایی سیزدهمون رو بدر کنیم.چون هم مامانم اینا و هم مادر شوهرم اینا هرکدوم رفته بودن ییلاق خودشون.ما هم نهار از بیرون کباب گرفتیم و غروب هم ۳ تایی کالسکه رو برداشتیم و با امیرعلی و باباش رفتیم پارک قدم زدیم و برگشتیم.خلاصه اولین سیزده پسرمون اینطوی  بدر شد ... 
31 فروردين 1390