ماه سوم بارداری
اول شهریور با بابا جونت رفتیم برای سونو.نمیدونی چقدر ذوق کردم وقتی تصویرتو توی مونیتور سونو دیدم.خانم دکتر دست و پای کوچولوتو بهم نشون داد منم از ذوق داشتم میمردم.ضربان قلبت رو هم دیدم.اونجا بود که باورم شد تو توی وجودم هستی عزیزکم.ولی اونقدر دلم سوخت که بابات نتونست تو رو ببینه ولی من براش تعریف کردم که دست و پاهاتو یه کوچولو تکون میدادی.ظهر اون روز هم رفتیم خونه مامان بزرگ و بابابزرگت.اونها که اونقدر خوشحال بودن که حد نداشت چون تو تنها نوه پسریشون هستی دیگه...
توی این ماه زیاد حال خوشی نداشتم مخصوصا اوایل صبح که از خواب پامیشدم.بالاخره این ماه هم با همه سختیهاش گذشت.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی