بهترین خاطره مامان و بابا
کوچولوی مامان می خوام برات از روزی بگم که بابا امیررضا رفته بود مسافرت و منم خونه عمه مانی رفته بودم.شب اول ماه رمضون بود.هفته قبل هم تازه از زیباکنار برگشته بودیم.فردا صبحش ساعت ۱۰ رفتم آزمایشگاه برای اینکه بدونم مامان شدم یا نه.افطاری هم مامان بزرگ و بابابزرگت پیش من اومده بودن.ساعت ۶ غروب رفتم جواب آزمایشو گرفتم که جواب مثبت بود.اونقدر خوشحال بودم که نمیدونستم باید چکار کنم.سریع زنگ زدم به بابات و خبر بابا شدنشو بهش دادم.نمیدونی دوتامون چقدر خوشحال بودیم چون هردومون عاشق بچه بودیم.همونجا بود که بابات گفت من مطمئنم که پسره مثل اینکه به دلش افتاده بود.رسیدم خونه و خبرشو به مامان بزرگ و بابابزرگت دادم که اونا هم خیلی خیلی خوشحال بودن.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی