امیرعلی نوراله زاده امیرعلی نوراله زاده، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

امیرعلی پسر بهاری

یک روز خوب

چند روز پیش یکی از دوستای وبلاگیت رو دیدی برای اولین بار اون هم کی... آنیتا جون ...خیلی دوست داشتم ببینمش این دختر فوق العاده زیبا و شیطون و باهوش رو. با هم رفتیم پارک و کلی بازی کردیم.. کلی با همدیگه سرسره بازی کردیم و ذوقیدیم.هم به شما دو تا و هم به ما مامانا خوش گذشت. راستی هر دو شما تقریبا هم سنید و کارهاتون و بازی کردناتون دیدنی بود. خدا شما رو برامون نگه داره...   ...
20 شهريور 1391

17 ماهگی

6 شهریور 17 ماهه شدی عزیزم. جدیدا خیلی بی حوصله شدی و خیلی به من وابسته شدی و از قبل هم بیشتر شیر میخوری حتی شبها.نمیدونم دلیلش چیه. دلیل اینکه اسباب بازیهاتو پرت میکنی رو نمیدونم.موقع غذا که میشه نمیشینی و دورمون اینقدر میچرخی که سرمون گیج میره.یه قاشق میخوری و 10 دور میچرخی... چند روز پیش بردمت خانه بازی یکی از مهدهای اطراف خونه مامان بزرگ.خیلی شلوغ بود و اولش وقتی گذاشتمت که از سرسره سر بخوری و بری با توپای استخر توپش بازی کنی زیر دست و پا داشتی له میشدی و گریه ت گرفت.بعدش کم کم به سر و صدای اونجا عادت کردی و حسابی بازی کردی.   ...
9 شهريور 1391

امیرعلی دوست داشتنی ما

خيلي بزرگ و بامزه شدي و همچنين خيلي كلمه و كارهاي جديد ياد گرفتي . توي اين ماه يه مسافرت دیگه با هم رفتيم كه جاي بابايي خيلي خالي بود . خيلي به من و شما خوش گذشت عزيزم.عکساشو برات میذارم. توی مسافرت همه چيز براي شما جذاب بود و تا اونجا كه تونستي كنجكاوي كردي . هرجا بابابزرگ میرفت میخواستی باهاش بری و همیشه هم دوست داری پشت فرمون روی پای بابابزرگ بشینی.مگه میشه حواستو پرت کرد و تو رو از بفل بابایی گرفت. از صبح كه بيدار ميشي همينجور ميدوي .انگار دنبالت كردن. تمام اسباب بازيهاتو مياري توي هال و ميريزي وسط .سبد اسباب بازي هاتو با زحمت حمل ميكني گاهي هم ميكشي روي فرش بعد برعكسش ميكني و همه چيز رو ميريزي .عاشق اينكار هستي عزيزم...
5 شهريور 1391

نازنیییینم

امروز بالاخره بعد از تقریبا دو سه هفته که سرمون کلی شلوغ بود و اسباب کشی داشتیم اومدیم خونه مامان جون. دندون نهمی هم 2 هفته ست که دراومده.حالا بهتر میتونی غذاها رو بجوی. 23 مرداد چهارمین سالگرد ازدواج من و بابایی بود که امسال یه کیک کوچیک گرفتیم و رفتیم خونه بابا حاجی و عمه ها هم اومدن اونجا.    ...
26 مرداد 1391

16 ماهگی

16 ماهگیت مصادف شد با بله برون خاله مرضیه. ان شاالله خوشبخت بشن با عمو مهدی. چند روز دیگه هم اسباب کشی داریم. بعضی از کلماتو میگی و منظورتو میفهمونی. یکشنبه هفته قبل تولد مامان بود و چون با تولد بابابزرگ توی 1 روزه اومدیم خونه بابابزرگ و با هم تولد گرفتیم.           وقتی میگم موهات کو؟؟؟؟؟ وقتی میگم دندونات کو؟؟؟؟؟ ...
8 مرداد 1391

طالقان

امسال هم مثل پارسال رفتیم طالقان.هوا عالی بود.البته پارسال امیرعلی خیلی کوچیک بود دو ماه ونیمه بود ولی امسال حسابی اونجا بازی کردی و کیف کردی. از همه هیجان انگیزتر صدای آبی بود که از کنار خونه مون رد میشد.تا صبحها یا غروبا صداش به گوشید میرسید میگفتی آبببببه.و مرغ و خروسایی که اونجا بودن از دست تو فراری میشدن.همش دنبالشون میدویدی و ول کن نبودی.من نگران این بودم که یه موقع خروسا قاطی نکنن بهت حمله کنن... توی باغ که بابابزرگ و بابا گیلاسها و آلبالوها رو میچیدن تو از اینکه رفتن بالای درخت خندت گرفته بود و میخواستی سریع بدوی و گیلاسایی که روی زمین می افتاد و بگیری و بخوری. یه سفر دو سه روزه بود ولی غنیمت بود و روحمونو تازه کرد. ...
31 تير 1391

ناقلای من

امروز بعد از مدتها تونستم عکساتو بذارم وروجک من.   (چشمک) از دندون جدید هم 3 ماهی میشه خبری نیییست.همون 8 تا رو دارم فعلا. (تعجب) چی به حال کتابات آوردیییییی.(عاشق اینی که برات شعر بخونیم) امیرعلی در حال کنجکاوی...(موسو که زدی داغون کردی.وقتی من پای کامپیوترم میخوای این بالا پیش من بشینی.) پسرم آماده شده بره عروسیییییی.   ...
21 تير 1391