امیرعلی نوراله زاده امیرعلی نوراله زاده، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

امیرعلی پسر بهاری

بدو کتاب (1)

عزیزم یه سری کتاب برات خریدم که عکساشونو میذارم. انتشارات قدیانی.اینو بابابزرگ برات خریده.شعراش خیلی قشنگه و جذاب برای گروه سنی الف.ب.ج. عکساس بزرگه و خیلی دوسش داری مخصوصا کامیون و اتوبوس و موتورش رو. بقیه در ادامه................ 7 تا کتاب بالا از سری کتابهای بنفشه انتشارات قدیانی هست.   کتابهای فندق نشر افق.   انتشارات مبتکران که برای هر سنی 10 جلد داره و خیلی کاربردیه. ...
14 آبان 1391

یه عالمه تاخیر یه عالمه خبر

  "عید غدیره        مولا علی امیره" اول از همه عید همگیتون مبارک.پسر عزیزم عید تو هم مبارک.تو که هم اسم امام اولمون هستی و واقعا هیچ اسمی به زیبایی اسم "علی" سراغ ندارم.ببخشید که این مدت نتونستم برات بنویسم.تقریبا 1 ماه میشه که کامپیوترمون خرابه و درست نشده و الان هم دارم خونه مامان شهلا برات مینویسم.از دوستای گلمون هم ممنونم که در نبود ما به ما سر میزدن و جویای احوالمون بودن. خبرهای زیادی دارم برات که از آخر شروع میکنم. از دیروز بگم که جشن نامزدی خاله مرضیه بود و خیلی خوش گذشت و باعث شد فامیلها دور هم جمع بشیم و همدیگه رو ببینیم. بقیه در ادامه......... از سه شنبه ای که گذشت و یه قر...
13 آبان 1391

ملاقات بچه های بهاری

سه شنبه هفته گذشته ملاقاتی داشتیم از نوع نی نی سایتی با بچه های بهاری و مامانای مهربونشون منزل هدی جون  و پسر ماهش مبین رفتیم که همیشه برای این برنامه ها اول از همه است.آفرین کیف کردم هدی.دستت درد نکنه دوست خوبم. هم برای بچه ها خوب بود و هم برای ما مامانها.کوچولوها که کلی نای نای کردن و خوشحالی.کلی با اسباب بازیهای مبین بازی کردن و همینطور امیرعلی که کلا همه چیو مال خودش میدونست.تاب بازی کردید و ماشین سواری و خیلی فضای شادی داشت اونجا. بقیه عکسها ادامه مطلب...   ایشون مبین خان که واااای قربون آرامشش بشم. یسنا تپلی که خیلی قشنگ بازی میکرد. باران خانوم نمکی که خیلی مستقل بود و به هر نحوی خودشو سرگرم میک...
13 آبان 1391

داستان واکسن 18 ماهگی

از دیروز بگم که خیلی خسته شدیم و از همه بیشتر امیرعلی درد کشید...   صبح برای واکسن امیرعلی با بابا امیررضا رفتیم مرکز بهداشت.اول قد و وزن شدی که گفتن خوبه. قدت 85 و وزنت با لباس 11/300 بود. بعد رفتیم برای واکسن. فقط از درد سوزن گریه کردی و بلندت که کردم ساکت شدی.سریع رفتیم خونه بابا بزرگ اینا و بهت استامینوفن دادم.تا 3-4 ساعت آروم بودی و با عمه لادن کلی بازی و شیطونی میکردی.1 ساعتی خوابیدی و وقتی بیدار شدی از درد پاهات خیلی گریه و زاری کردی.نمیتونستی پاهاتو تکون بدی تا نیم ساعت همینطور گریه میکردی...تا اینکه عمه ماندانا و طاها و زهرا اومدن و یه کوچولو آروم شدی ولی دوباره درد داشتی و نمیتونستی پاهاتو تکون ب...
10 مهر 1391

18 ماهگی

ماهه شدی امیر علی جان.یعنی بعبارتی باید بگیم یه پسر یک سال و نیمه داریم تو خونمون. این روزها حسابی سرمون گرم بود و تو هم همش شیطونی و بازی میکنی. شنبه هفته قبل عقد دایی محمد بود که توی محضر برگزار شد.دیروز هم عقد خاله مرضیه بود. به هر دو شون تبریک میگم و از صمیم قلب براشون آرزوی خوشبختی میکنم.ان شاالله به پای هم پیر بشن. داری کم کم با زنداییت ارتباط میگیری.یکی از کارهایی که میخوای مثلا با زندایی نرگس ارتباط بگیری اینه که از دور نگاش میکنی و دو چشمی چشمک میزنی.در کل با هرکس که تازه آشنا میشی اینطوری هستی. یکی از عادتات که فکرمو مشغول کرده و نمیدونم چه عکس العملی باید نشون بدم اینه که اسباب بازیهای بچه دیگه رو...
8 مهر 1391

شکسپیر

اگه یه روز فرزندی داشته باشم، بیشتر از هر اسباب‌ بازی دیگه‌ ای براش بادکنک می‌خرم.  بازی با بادکنک خیلی چیزا رو به بچه یاد می‌ده. بهش یاد میده که باید بزرگ باشه اما سبک، تا بتونه بالاتر بره.  بهش یاد میده که چیزای دوست داشتنی میتونن توی یه لحظه، حتی بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ مقصری از بین برن، پس نباید زیاد بهشون وابسته بشه .  و مهمتر از همه بهش یاد میده که وقتی چیزی رو دوست داره نباید اونقدر بهش نزدیک بشه و بهش فشار بیاره که راه نفس کشیدنش رو ببنده، چون ممکنه برای همیشه از دستش بده. ...
31 شهريور 1391

25 شهریور

چند روزی میشه حرکاتی که انجام میدی خیلی جدیده و این نشون میده که داری همینطوری بزرگ و بزرگتر میشی.بیشتر باهام حرف میزنی و از خودت کلماتی میسازی که معلوم نیست چی میگی و میخوای در مورد هرچیز برات توضیح بدیم و خودتم بعدش ادای توضیحات ما رو در میاری. دور خودت میچرخی.ادای پریدن در میاری.البته اینا رو خیلی وقته انجام میدی ولی یادم رفته بود بنویسم. دندون دهمی و یازدهمی و دوازدهم هم در اومدن.الان دو تا کرسی بالا و  دو تا هم پایین داری. چند روز پیش با خاله مرضیه رفتیم پارک ارم.هم رفتیم نمایشگاه پاییزه و هم تو کمی اونجا بازی کردی اما با وسیله های اونجا نمیتونستی بازی کنی زیاد.فقط اسب گردون سوار شدی که خیلی خوشت اومد.دوربینم یادم رفت ...
26 شهريور 1391