امیرعلی نوراله زاده امیرعلی نوراله زاده، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

امیرعلی پسر بهاری

7 ماهگی

سلام امیرعلی جان. چند وقتی میشه که برات نتونستم خاطراتتو بنویسم.چون هفته گذشته با بابا و بابابزرگ و مامان بزرگ و خاله مرضیه و دایی حسین رفته بودیم نوشهر و من وقت نکردم که برات بنویسم.در عوض الان برات مینویسم که توی این هفته ای که گذشت کجاها رفتیم و تو چه کارایی یاد گرفتی و انجام میدی. از شانس بد ما که بعد از یک سال و نیم رفتیم شمال هوا همش بارونی بود و قصدم نداشت که بند بیاد.ولی همین که بعد از مدتها پیش اقوام رفتیم و همدیگه رو دیدیم به نوبه خود خیلی خوب و غنیمت بود و هم اینکه خیلی وقت بود که با تو مسافرت نرفته بودیم.راستی اینو بگم که اون شبی که رسیدیم شمال تو یاد گرفتی که وقتی ایستاده نگهت میداریم  زا...
30 آبان 1390

کلاه ایمنی!

سلام گل پسرم. ماجرای کلاه ایمنی از این قراره که هنگام چهار دست و پا رفتن بعضی وقتا که تعادلتو از دست میدادی با پیشونی زمین میخوری و گریه میکنی.الان هم دو روزه که خونه بابابزرگ اومدیم و مامان بزرگ و بابا بزرگ اولین بار بود که میدیدن تو چهار دست و پا میری.تو هم اونقدر ذوق زده میشدی که تند تند میرفتی جلو. ما هم از این بابت خیلی ناراحت میشدیم تا اینکه یه دفعه به ذهنمون خورد که گردن بند طبی مامان بزرگ رو دور سرت ببندیم تا سرت کمتر ضربه ببینه. وقتی گردن بندو به سرت بستیم خیلی قیافه خنده داری پیدا کردی که تا مدتی همه با صدای بلند میخندیدیم. ما هم حیفمون اومد که از این چهره ت عکس نگیریم...       &nb...
24 مهر 1390

طعم عسل!

از سالهای دور قرار بوده که طعم شربت ها عسلی بشن تا مزه اون به کام فرزندانمون خوش آید! اما از قرار معلوم تا تحقق این آرزو سالها باید شربت های تلخ و بی مزه طبع لطیف بچه ها رو اینگونه به واکنش وا داره... واقعا این کار نشدنیه ؟؟! واکنش مامان بزرگت این بود که اگه بچه ها با طعم تلخی و شیرینی آشنا نشن چطور میتونن بفهمن که زندگی تلخی و شیرینی داره.حتما حکمتی داره که شربت ها رو تلخ درست می کنند دیگه!       ...
24 مهر 1390

خواب فرشته من

  امیر علی من!                                           چند هفته ای هست که خیلی به سختی به خواب میری عزیزم.من فکر میکنم برای دندونات باشه یا شایدم دلت درد می کنه و من خبر ندارم.تا میذارمت روی پام اونقدر گریه میکنی که بلندت کنم.بعد که برات ادا در میارمو دالی بازی میکنم میخندی که اون موقع خنده و گریه ت قاطی میشه عزیزم تا آخر سر بلندت که می کنم ساکت میشی!بعضی وقتا هم دمر بغلت میکنمو ت...
24 مهر 1390

جشنواره بهترین ها

  امیرعلی جان دیشب با بابابزرگ و مامان بزرگ رفتیم جشنواره کودک.تو هم اونجا کلی با اسباب بازیها بازی کردی و خوشحالی میکردی.چند تا هم اسباب بازی و کتاب آموزشی برات گرفتم. این دندونگیرو توپ رو هم برات گرفتم.آخه لثه ت خیلی میخاره و دندونات میخوان که در بیان. ...
19 مهر 1390

6 ماهگی

سلام امیر علی مامان. ٦ مهر با زدن واکسن ٦ ماهگیت تموم شد گل من.ماشاالله این دفعه زیاد بی قراری نکردی.راستی چهار دست و پا رفتن رو هم دیگه یاد گرفتی و هر چی رو از دور ببینی میری میگیریشو بازی می کنی.این هم عکسهای ٦ ماهگیت...       ...
17 مهر 1390

کربلایی امیرعلی

سلام امیرعلی عزیزم. میخوام برات از سفر کربلا و زیارت امام حسین (ع) بگم.وقتی مامان تو رو ٤ ماه باردار بودم یعنی آبان ماه ٨٩ ترم ٣ دانشگاه بودم و دانشگاه برای کربلا ثبت نام میکرد.چند تا از دوستام اسم نوشتن و دوست داشتم من هم ثبت نام کنم.آرزو داشتم توی جوونی برم زیارت امام حسین (ع).اومدم و با بابات مشورت کردم و گفتم اگه ان شاالله اسمم دربیاد میتونیم با هم بریم؟از اونجایی که بابایی هم یه بار سال ٨٦ مشرف شده بود ولی بخاطر جو کربلا فقط تا نجف رفته بود مشتاقانه و بدون هیچ مخالفتی نسبت به شرایط من قبول کرد و من هم در کمال نا باوری و خوشحالی از اینکه میتونستم ثبت نام کنم سریع رفتم توی سایت و ثبت نام کردمو قرار شد نتایج...
29 شهريور 1390

عکسهای پنج ماهگی من

این عکس  ٥ ماه و ١٠ روزگی منه ....      اینجا داشتیم میرفتیم خونه بابا بزرگ که اون روز بارون شدیدی اومده بود...  برای دیدن بقیه عکسها روی ادامه مطلب کلیک کنید..   این عکس  ٥ ماه و ١٠ روزگی منه ....                                              اینجا داشتیم میرفتیم خونه بابا بزرگ که اون روز بارون شدیدی اومده بود...    اینجا تازه از خواب بید...
28 شهريور 1390