روزهای گذشته
روزهایی که سپری کردیم سرمون گرم جشن حنابندون عمه مریم بود..تو شاد بودی و میرقصیدی.ناز می کردی برای عمه ها و نازتم خریییییدار داره جون دلم و پس فردا هم عروسی میریم.
واااااای از مهربونیات بگم که میای یهو دستتو میندازی دور گردنم و منو می بوسی.اون لحظه فقط خدا رو شکر می کنم که توی بهشتی رو به ما داده.
خیلی قشنگ حرف میزنی.قشنگ جمله میگی.کلمه به کلمه و به زبون شیرین خودت.
"حودم حودم" گفتن هات(خودم) رو عاشقم."حوبه؟" گفتنهات موقع خواب که دوست داری بغل من دراز بکشی و بخوابی و من هی میگم روی بالش خودت بخواب و تو ذره ذره هی میری اون طرف تر و هی میپرسی حوبه؟بعدش دوباره میای سر جای اولت بغل مامان.
یه مدتیه زیاد بهونه بابا رو میگیری و وقتی بابا نیست بغض می کنی میگی:"بابا میخوام".
یه وقتی مشغول کاری باشیم و تو کارمون داشته باشی و ما هم هی بگیم امیرعلی جان الان کار دارم چند لحظه صبر کن چند دقیقه بعدش میای میگی:"کارد دموم زد؟"(کارت تموم شد؟؟)
یا وقتی سوار سه چرخه ت میشی و ازمون میخوای کمکت کنیم میگی:"کب میخوام"(کمک میخوام).
به نوشابه میگی:"نوباژه"- به گربه میگی:"گبله" و به کتاب که خیلی علاقه داری میگی:"کبات" و به ماکارونی که خیلی دوست داری میگی:"ماکادی".
اینو بگم که 10 روز میشه روزها بدون پوشک هستی و چون از پوشک کردن بیزار شده بودی من هم شروع کردم ازت بگیرم.گاهی میگی و گاهی از دستت در میره و گاهی هم گلهای فرشارو آب میدی برامون.این پروسه خیلی سخته.نمی دونم کی کنترلت دستت میاد و هر دومون راحت میشیم.ان شاالله تا بریم خونه جدیدمون تو دیگه پوشک نشی...
قربون غذا خوردنت بشم.خدا رو شکر خودت غذاتو میخوری البته هر لقمه رو که میخوری پا میشی یه دوری میزنی و دوباره میای.بعد که کاملا سیر بشی میگی :"ممون"
امیرعلی و ترلان توی جشن حنابندون عمه مریم.
خیلی خوش گذشت و تو هم خیلی رقصیدی و شاد بودی.